loading...

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

بازدید : 2
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 5:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خود ناشناخته ی من

شدن مثل بچه‌هام!

یه وقتا میخوام و نیاز دارم استراحت کنم

اما باید به کاراشون برسم و نمیشه...

یه وقتایی میخوام مثلا صبا برم بدوام

ولی چون مامانم همون موقع دوس داره بیاد پیاده روی، از دویدن صرف نظر میکنم و پیاده روی ک خوشم نمیاد و انجام میدم

یا بعضی وقتا برای تفریح ...

بعد ناخواسته ازشون بدم میاد که مجبورم همشاز خودم بزنم

حس مامان و درک میکنم که هیچ وقت تو بچگی نه بغلم میکرد نه میبوسیدم شاید اونم خسته شده بوده از دست من... از اینکه منو نمیخواسته و اومدم و حالا باید از استراحت و خوشی و تفریحش برای رسیدگی به من، مهمون ناخوند، میگذشته...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 40
  • بازدید ماه : 306
  • بازدید سال : 664
  • بازدید کلی : 72524
  • کدهای اختصاصی